..♥♥..................
ولی من عاشق نبودم، نباید میشدم، همیشه به تهش فکر میکردم، که اگه بره، اگه نشه، اگه نمونه... این اگه ها روانیم میکرد
من اینجا فقط یه دانشجوی سینما بودم که روزا تو کافه کار میکرد و شب هم انقدر تو خیابونا قدم میزد که وقتی میرسید خوابگاه درو بسته بودن و راه نمیدادنش
میدونی چند شب تو خیابونا پرسه زدم تا صبح بشه؟
دانشجوی سینما میدونی یعنی چی؟ نمیدونی
فقط آدمایی میتونن عاشق سینما باشن که بیشتر تو دنیای ذهنشون زندگی میکنن تا واقعیت
نه، نمیدونی
وسط آوارگی و در به دری جای عاشق شدن نبود
چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
وقتی با اون چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورت استخونی و موهای فر خورده ی به هم ریخته، مینشست کنج کافه و چشماشو میبست و ویولن میزد، چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
چشماشو که میبست میرفت تو یه جغرافیایی که معلوم بود توش گیر کرده و نمیتونه رهاش کنه
وقتی مشتریا اونجا بودن باشه قبول، ولی آخر شب چی؟
که هیچکس جز من و اون تو کافه نبود واسه چی اون ملودی رو مدام تکرار میکرد؟
فرهاد این را گفت و انگار صدای موسیقی در سرش پیچیده باشد زبانش را به سقف دهانش چسباند و شروع به زمزمه کرد
این زمزمه را مدام تکرار میکرد و انگار دلش نمیخواست برگردد به زمان حال که
یکدفعه با صدای رعد و برق چشمانش را باز کرد
میشنوی؟ میخواد بارون بگیره
یه شب که همه رفته بودن و هیچ کس جز من و رخشید تو کافه نبود بارونِ شدیدی گرفت، منتظر بودیم تا بارون بند بیاد که بریم
که دیدم کیف ویولن رو انداخت رو دوشش
گفتم: هنوز بارون بند نیومده که
خندید گفت: خیلی وقته زیر بارون خیس نشدم
همراهش رفتم که تنها نباشه اون وقت شب، با فاصله کنار هم راه میرفتیم اما من نمیفهمیدم چجوری دارم قدم بر میدارم
یه جا میخواستیم بریم اون سمت خیابون که یه موتوری با سرعت از جلومون رد شد،ترسید و بی هوا آرنجم رو چسبید
همه ی تنم گرم شد
فرهاد سفت آرنج خودش را چسبید و ابروهایش را از درد جمع کرد
دیروز موقع هواخوری اینجا بارون گرفت
همه زندانیا رفتن داخل اما من وایساده بودم کنج دیوارو خیره بودم به رخشید که کنارم نبود، خیره بودم به آرنجم
وقتِ هواخوری تموم شده بود اما هر چی اسمم رو صدا میزدن که برم داخل نمی شنیدم،تا اینکه یه سرباز اومد آرنجم رو بگیره و من رو با خودش ببره، بی هوا دستم رو کشیدم، آرنجم محکم خورد تو دیوار
اون سرباز نمیفهمید
من میخواستم خیس شم زیربارون
آرنجش را نگاه کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد
استخون آرنجم درد میکنه
یه مُسَکن داری به من بدی؟
..♥♥..................
راز رُخشید برملا شد
علی سلطانی
*~*~*~*~*~*~*~*
انتخابات اون سال رو فراموش نمیکنم، اصلن فکر نمیکردم اهل سیاست باشه اما توی همه ی فعالیت ها حضور داشت و کم کم شدیم تابلوترین آدم های دانشگاه
کلاسارو میپیچوندیم ومیرفتیم ستاد انتخاباتی و شبا هم چند ساعت تلفنی با هم حرف میزدیم
اما تمام این مدت شُماش تو نشده بود و جای فعل جمع از فعل مفرد استفاده نمیکرد
از رنگ لباس و دستبند تا فکر و حرف یکی بودیم و چقدر کیف میداد دوتایی واسه یه هدفِ مشترک جنگیدن
کم کم کارمون به حراست دانشگاه کشید و با اولین تظاهرات مهرِ قرمزِ اخراج خورد پای پروندمون
اصلن مهم نبود چون ما داشتیم میجنگیدیم و باید تاوان میدادیم و چه تاوان شیرینی
روزای سختی بود اما وقتی لابه لای جمعیت نگاه میکردم تو چشماش که زل زده به سرو وضع نامرتب و دسته ی شکسته ی عینکم، دلم قرص میشد
یه روز لابه لای همون جمعیت وقتی احساس ناامنی کرد برای اولین بار محکم بازومو گرفت و گفت مراقب باش،
این اولین بار بود خارج از حرفای انتخابات حرفی میزد که مال من بود
سرمو خم کردم تا دست بندشو
ببوسم که یه باتوم محکم خورد تو سرمو خون همه ی پیراهنمو برداشت
از جمعیت خارج شدیم و رفتیم یه جای خلوت روسریشو از سرش درآوارد و یه تیکشو پاره کرد و سرمو بست و گفت اگه سرت درد میکنه بریم دکتر
گفتم نه درد نمیکنه
گفت پس بازش میکنم، چون سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن
محو نگاه کردن به موهای پریشونش گفتم آره سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن جز در مواردی که دستمال نامبرده آغشته به عطر گیسوی یار باشد
روسریشو سرش کرد و گفت پاشو بریم ما کار مهم تری داریم
بعد از تموم شدن انتخاباتِ اون سال و نقشه هایی که نقشِ بر آب شده بود دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم و دلیلی هم برای موندن نمیدونستم و باید میرفتم که خیلی چیزا رو نبینم
بهش گفتم بیا بریم، یه زندگی آروم میسازیم باهم
خیلی قاطعانه گفت من میمونم و میجنگم
نه جون داشتم واسه جنگیدن نه انگیزه، واسه همین ادای ادمای عاقل رو در آواردم و خندیدم که چقدر تو این بازی بُر خورده و جدی گرفته... خندیدم و برای مدتی رفتم که نباشم
بعد از چند سال وقتی برگشتم یک راست رفتم سر همون خیابونی که زخمِ سرمو بسته بود نشستم ومحو خاطرات اون روزامون بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز کرد
گفت میدونستم برگشتی و وقتی برگردی یک راست میای اینجا... میدونستم دلت واسه اون روزا تنگ میشه
یکم نگاش کردم و داشتم فکر میکردم چقدر بزرگ ترو جاافتاده ترشده که
پرسید هنوز سرت درد میکنه؟
یه دست کشیدم به جای زخمِ سرم و بهش گفتم شما دستمال عطر آلود آن روزها رو تجویز کن من قول میدهم سرم درد کند
*~*~*~*~*~*~*~*
علی سلطانی